کد خبر 172585
تاریخ انتشار: ۱ آذر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۷

جلال آل احمد از پرحاشیه‌ترین نویسندگان ایرانی است؛ نویسنده‌ای که زمانی عضو «حزب توده» بود و بعد به نگارش «غرب‌زدگی» رسید.

به گزارش مشرق به نقل از ایسنا، دوم آذرماه سالگرد تولد 89سالگی جلال آل احمد است. جلال‌الدین سادات آل احمد معروف به جلال آل احمد، فرزند سیداحمد حسینی طالقانی در محله سیدنصرالدین از محله‌های قدیمی شهر تهران به دنیا آمد. او در دوم آذرماه سال 1302 پس از هفت دختر متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.
 
جلال آل احمد خود در روایت بخش‌هایی از رندگی‌اش می‌نویسد: سه سال بود که عضو حزب توده بودم. سال‌های آخر دبیرستان با حرف و سخن‌های احمد کسروی آشنا شدم و مجله «پیمان» و بعد «مرد امروز» و «تفریحات شب» و بعد مجله «دنیا» و مطبوعات حزب توده... و با این مایه‌دست فکری چیزی درست کرده بودیم به اسم «انجمن اصلاح». کوچه انتظام، امیریه. و شب‌ها در کلاس‌هایش مجانی فنارسه (فرانسه) درس می‌دادیم و عربی و آداب سخنرانی و روزنامه دیواری داشتیم و به قصد وارسی کار احزابی که همچو قارچ روییده بودند، هر کدام مأمور یکی‌شان بودیم و سرکشی می‌کردیم به حوزه‌ها و میتینگ‌هاشان... و من مأمور حزب توده بودم و جمعه‌ها بالای پس قلعه و کلک‌چال مُناظره و مجادله داشتیم که کدام‌شان خادم‌اند و کدام خائن و چه باید کرد و از این قبیل... تا عاقبت تصمیم گرفتیم که دسته‌جمعی به حزب توده بپیوندیم، جز یکی دو تا که نیامدند. و این اوایل سال 1323.
 
دیگر اعضای آن انجمن «امیر حسین جهانبگلو» بود و «رضا زنجانی» و «هوشیدر» و «عباسی» و «دارابزند» و «علینقی منزوی» و یکی دو تای دیگر که یادم نیست. پیش از پیوستن به حزب، جزوه‌ای ترجمه کرده بودم از عربی به اسم «عزاداری‌های نامشروع» که سال 22 چاپ شد و یکی دو قِران فروختیم و دوروزه تمام شد و خوش و خوشحال بودیم که انجمن یک کار انتفاعی هم کرده. نگو که بازاری‌های مذهبی همه‌اش را چکی خریده‌اند و سوزانده. این را بعدها فهمیدیم. پیش از آن هم پرت و پلاهای دیگری نوشته بودم در حوزه تجدید نظرهای مذهبی که چاپ‌نشده ماند و رها شد.
 
در حزب توده در عرض چهار سال از صورت یک عضو ساده به عضویت کمیته حزبی تهران رسیدم و نمایندگی کنگره. و از این مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر برای دانشجویان» که گرداننده‌اش بودم و در مجله ماهانه «مردم» که مدیر داخلی‌اش بودم. و گاهی هم در «رهبر». اولین قصه‌ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز 24. که آن وقت‌ها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می‌شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم؛ مجموعه آن‌چه در «سخن» و «مردم برای روشنفکران» هفتگی درآمده بود. به اعتبار همین پرت و پلاها بود که از اوایل سال 25 مامور شدم که زیر نظر طبری «ماهانه مردم» را راه بیندازم که تا هنگام انشعاب، 18 شماره‌اش را درآوردم. حتا شش ماهی مدیر چاپخانه حزب بودم، چاپخانه «شعله‌ور». که پس از شکست «دموکرات فرقه سی» و لطمه‌ای که به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبه‌ «اپرا» منتقلش کرده بودند به داخل حزب و به اعتبار همین چاپخانه‌ای که در اختیارشان بود، «از رنجی که می بریم» درآمد. اواسط 1326. حاوی قصه‌های شکست در آن مبارزات و به سبک رئالیسم سوسیالیستی! و انشعاب در آغاز 1326 اتفاق افتاد.
 
به دنبال اختلاف نظر جماعتی که ما بودیم – به رهبری خلیل ملکی – و رهبران حزب که به علت شکست قضیه آذربایجان زمینه افکار عمومی حزب دیگر زیر پای‌شان نبود. و به همین علت سخت دنباله‌رو سیاست استالینی بودند که می‌دیدیم که به چه می انجامید. پس از انشعاب، یک حزب سوسیالیست ساختیم که زیر بار اتهامات مطبوعات حزبی که حتا کمک رادیو مسکو را در پس پشت داشتند، تاب چندانی نیاورد و منحل شد و ما ناچار شدیم به سکوت.
 
در این دوره‌ی سکوت است که مقداری ترجمه می‌کنم، به قصد فنارسه (فرانسه) یاد گرفتن. از «ژید» و «کامو» و «سارتر». و نیز از «داستایوسکی». «سه‌تار» هم مال این دوره است که تقدیم شده به خلیل ملکی. هم در این دوره است که زن می‌گیرم. وقتی از اجتماع بزرگ دستت کوتاه شد، کوچکش را در چاردیواری خانه‌ای می‌سازی. از خانه پدری به اجتماع حزب گریختن، از آن به خانه شخصی و زنم سیمین دانشور است که می‌شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود، چه بسا خزعبلات که به این قلم درآمده بود. (و مگر درنیامده؟) ...
 
و اوضاع همین‌جورهاهست تا قضیه ملی شدن نفت و ظهور جبهه ملی و دکتر مصدق. که از نو کشیده می‌شوم به سیاست و از نو سه سال دیگر مبارزه در گرداندن روزنامه‌های «شاهد» و «نیروی سوم» و مجله ماهانه «علم و زندگی» که مدیرش ملکی بود، علاوه بر این‌که عضو کمیته نیروی سوم و گرداننده تبلیغاتش هستم که یکی از ارکان جبهه ملی بود و باز همین‌جورهاست تا اردیبهشت 1332 که به علت اختلاف با دیگر رهبران نیروی سوم، ازشان کناره گرفتم. می‌خواستند ناصر وثوقی را اخراج کنند که از رهبران حزب بود و دیدم دیگر حالش نیست. آخر ما به علت همین حقه‌بازی‌ها از حزب توده انشعاب کرده بودیم و حالا از نو به سرمان می‌آمد.
 
در همین سال‌هاست که «بازگشت از شوروی» ژید را ترجمه کردم و نیز «دست‌های آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت...
 
مبارزه‌ای که میان ما از درون جبهه ملی با حزب توده در این سه سال دنبال شد، به گمان من یکی از پربارترین سال‌های نشر فکر و اندیشه و نقد بود.
 
بگذریم که حاصل شکست در آن مبارزه به رسوب خویش پای محصول کشت همه‌مان نشست. شکست جبهه ملی و بُرد کمپانی‌ها در قضیه نفت که از آن به کنایه در «سرگذشت کندوها» گَپی زده‌ام – سکوت اجباری محدودی را پیش آورد که فرصتی بود برای به‌جد در خویشتن نگریستن و به جست‌وجوی علت آن شکست‌ها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت و حاصلش «اورازان»، «تات‌نشین‌های بلوک زهرا» و «جزیزه خارک» که بعدها مؤسسه تحقیقات اجتماعی وابسته به دانشکده ادبیات به اعتبار آن‌ها ازم خواست که سلسه نشریاتی را در این زمینه سرپرستی کنم و این‌چنین بود که تک‌نگاری (مونوگرافی)ها شد یکی از رشته کارهای ایشان. و گرچه پس از نشر پنج تک‌نگاری ایشان را ترک گفتم. چرا که دیدم می‌خواهند از آن تک‌نگاری‌ها متاعی بسازند برای عرضه‌داشت به فرنگی و ناچار هم به معیارهای او و من این‌کاره نبودم، چرا که غَرضم از چنان کاری از نو شناختن خویش بود و ارزیابی مجددی از محیط بومی و هم به معیارهای خودی. اما به هر صورت این رشته هنوز هم دنبال می‌شود.
 
و همین‌جوری‌ها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاست‌بازی‌ها سر سالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانی‌ها شد با آن‌چه به اسم تحول و ترقی و در واقع به صورت دنباله‌روی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمره بودن می‌برد و بدلش می‌کند به مصرف‌کننده‌ تنهای کمپانی‌ها و چه بی‌اراده هم. و هم این‌ها بود که شد محرک «غرب‌زدگی» - سال 1341 - که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم...
 
انتشار «غرب‌زدگی» که مخفیانه انجام گرفت، نوعی نقطه‌ی عطف بود در کار صاحب این قلم. و یکی از عوارضش این‌که «کیهان ماه» را به توقیف افکند....
 
جلال آل احمد در غروب روز هفدهم شهریورماه سال 1348 در سن 46سالگی در اسالم گیلان درگذشت. پس از مرگ نابهنگام آل‌ احمد، جنازه او به سرعت تشییع و دفن شد که باعث ایجاد باوری درباره سر به نیست شدن او توسط ساواک شد. همسرش، سیمین دانشور، این شایعات را تکذیب کرده ‌است، ولی برادرش، شمس آل احمد، معتقد بود که ساواک او را به قتل رسانده‌ و شرح مفصلی در این‌باره در کتاب «از چشم برادر» بیان کرده ‌است.
 
جلال آل احمد در وصیت‌نامه خود آورده بود که جسد او را در اختیار اولین سالن تشریح دانشجویان قرار دهند، ولی از آن‌جا که وصیتش مطابق شرع نبود، این کار انجام نشد و پیکرش در شهر ری به خاک سپرده شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس